loading...
رز وحشی
سعیده بازدید : 105 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

براساس سرگذشت لیلا

تنها يك اتفاق ساده‌، زندگي همه آنها را عوض كرده بود. بهتر است بگويم يك معجزه‌. با لبخند غريبه‌اي دنيايشان پر از ابرهاي صورتي پنبه‌اي در افق‌هاي دور دست شده و تمامي آنها زير رگبار عشق با كودك بازيگوش خوشبختي همبازي شده بودند. فرقي نمي‌كرد دخترك توي فيلم‌ها، داستان‌ها و كارتون‌هاي عاشقانه‌، قدّش بلند باشد يا كوتاه‌، انگليسي حرف بزند، فارسي يا هـندي‌. در هـر حـال‌، ايـن شـور و حـال عاشقانه و رويايي بود كه حرف اول را مي‌زد و آن مرد جذاب و هميشه خوش تيپ و همه چيز تمام‌، سعادت ابدي و نشاط هميشگي را به دنيايش مي‌آورد. من هم مي‌خواستم مثل تمام «آنها» باشم‌. مثل سيندرلا، سفيد برفي‌، زيباي خفته‌، چهل گيس و... مگر نه اينكه در كودكي روزي صدبار، كارتون سيندرلا را تـماشـا مـي‌كـردم و تـمـام صـحـنه‌ها و كـوچكترين جزئياتش را حفظ بودم‌. همه از دسـتم ديـوانه شـده بودنـد. حتـي وقتي فيلم كيفيت‌اش را از دست داده بود پر از خش پخش مي‌شد هم‌، دست بر نداشته بودم و حالا، در بيست و يك سالگي و در زندگي واقعي‌، موقعيتي پيش آمده بود تا شاهزاده‌ام را پيدا كنم‌. شاهزاده‌اي كه مي‌خواست زندگي ساده و معمولي مرا تغيير دهد و همه چيزهاي خوب دنيا را مهمان قلبم كند. اين وسط، چه اهميتي داشت آيه‌هاي يأسي كه خواهرم زير گوشم زمزمه مي‌كرد و مرا از سرانجام كار مي‌ترساند و يا داستان‌هاي كوتاه و بلند و رنگارنگي كه در مجله‌ها از خطرناكي اين گونه آشنايي‌هاي خياباني مي‌خواندم‌. ْ
اصلاً مگر ممكن بود آرش هم مثل يكي از آن پسـرهـاي بـي‌وجـدان بـاشـد و با احساسات من بازي كند؟ او با همه فرق داشت و من با اينكه قبلاً هيچ وقت در چنين موقعيتي قرار نداشتم‌، آن را با تمام وجود احساس مي‌كردم و حاضر بودم به سر آرش قسم بخورم‌. به خاطر همين خيلي محكم به سـحر مـي‌گـفتم به جاي گوش ايستادن و منفي‌بافي به فكر درس‌هايش باشد تا امسال هـم مثـل سال قبل با سر وارد كوزه پشت كنـكـور نـشـود. البـته اگـر پـدر و مـادرم مي‌فهميدند با پسري دوست شده‌ام‌، قطعاً با من برخورد مي‌كردند ولي يك طورهايي مطمئن بودم دهان سحر قرص‌تر از اين حرفهاست كه اين موضوع را لو بدهد. ما همـيشه هـمـدسـت بـوديـم‌. بـا وجـود دعواهايمان‌، جبهه مشتركي را تشكيل مي‌داديم و از رازهاي كوچك خود در برابر ديگران حفاظت مي‌كرديم‌. نمره‌هاي پايين‌، شيطنت‌ها و توبيخ‌هاي خانم ناظم در مدرسه را دليل نداشت كس ديگري بفهمد. با يك سال اختلاف سن‌، ما بيشتر مثل دو تا خواهر دوقلو به نظر مي‌رسيديم‌. با اين تفاوت كه هرچه من اهل خطر كردن و استفاده از موقعيت بودم‌، سحر محتاط رفتار مي‌كرد و به آخر و عاقبت هر كاري در بدبينانه‌ترين حالت ممكن فكر مي‌كرد و به خاطر همين هم مرا از اين ارتباط كه آنقدر به نظرم رويايي مي‌رسيد، باز مي‌داشت‌. اما من راه خودم را مي‌رفتم و روز به روز بيشتر شيفته آرش مي‌شدم‌. بعد از گذشت سه ماه‌، دنيايم در وجود اين جوان ناشناس خلاصه شده بود.

ادامه دارد ...

سعیده بازدید : 102 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)
 
وقتـي مـي‌خـنديد و شاد بود دنيا به رويم لبخند مي‌زد و زماني كه حوصله نداشت يا گرفتاري كاري برايش پيش مي‌آمد، من هم كـلافه و نـگران مـي‌شدم‌. مـا سـاعت‌هاي زيادي در كنار هم نبوديم‌. چرا كه من عملاً نمي‌توانستم خيلي از خانه بيرون بيايم‌. گاهي از كلاس‌هايم مي‌زدم و با آرش بيرون مي‌رفتم و زماني هم با دروغ گفتن به مامان‌، سـاعتـي را بـا او مـي‌گـذرانـدم‌. آرش‌، هيجاني را كـه نـيـازمندش بـودم به زندگي يـكـنواخت و معمولي‌ام هديه مي‌داد و با آن دست به فرمان معركه و لايي كشيدن‌هايش در اتوبان‌هاي خلوت‌، باعث مي‌شد كلي كيف كنم! اصلاً ماشين مدل بالا و شيك او كجا و پرايد قراضه قسطي پدرم كجا، كه از هر درزش هوا وارد مي‌شد و صد جايش تِق تِق صدا مي‌كرد. حتي فكر كردن به زندگي مشترك با او تمام وجودم را پر از شادي عجيبي مي‌كرد كه اندازه‌اش بزرگتر از ظرفيت روحم بود. هر چند ما خيلي اتفاقي و در اينترنت با هم آشنا شده بوديم ولي چيزهايي كه آرش از زندگي و خانواده‌اش برايم تعريف مي‌كرد باعث مـي‌شـد تـا طلايي‌ترين روياها را در مورد خودمان بسازم و از اينكه از ميان اين همه دختـر تـوانسـته‌ام توجه پسري زيبا، خوش تيپ‌، پولدار و مودبي همچون او را به خود جـلب كنـم‌، ذوق زده باشم‌. هـداياي گرانقيمت آرش نشان از وضع مالي خوب آنها داشت و من خـيـلي وقـت‌ها مجبور مي‌شدم دروغ‌هاي شاخداري براي مامان ببافم تا داشتن عطري گرانبها يا لـباسـي مـاركـدار را توجيه كنم. نمي‌دانم چرا مامان حرف هايم را باورمي‌كرد و متوجه پنهانكاري‌ام نـمي‌شد و با دقت بيشتري رفت و آمد و كارهايم را كنترل نمي‌كرد. اطمينان او و پدر باعث شد تا با سرعت بيشتري به آرش نزديك شـوم‌. توي ذهنم مدام خانه مشتركمان را تصوير مي‌كردم بـا سـالـني بزرگ و دلباز كه تابلـوي عكس عروسي‌مان زينتـش مـي‌داد و يكـي دو سـال بـعد، عـكس‌هاي خانـوادگي با بچه هايمان بـه آن اضـافه مي‌شد. زندگي من و او با زندگي دخترخاله و دختر عمه‌ام كه مجبور بودند سرتاسر ماه را با حقوق كارمندي شوهران‌شان سر كنند و به سختي روزگار را بگذرانند قطعاً فرق مي‌كرد. تا آنجا پيش رفته بودم كه اميدوار بـودم بتوانـم از پدر آرش شـغل دومي در شـركتش براي داماد عمه‌ام بگيرم تا كمي نفس‌شان باز شود و بتوانند مثل ما! از جـواني‌شان لذت ببرند. همـه چيـز خـيلي خـوب پيـش مـي‌رفت‌. قاعـدتاً او بايد با خـانـواده‌اش حـرف مـي‌زد و مـقـدمـات خـواستگاري را فراهم مي‌كرد و من مانده بـودم كـه چـطـوري مـي‌تـوانـيـم در خـانه كـوچكمان با آن مبل‌هاي عهد دقيانوس از آنها پذيرايي نماييم و خداخدا مي‌كردم پدر با پاداشي كه براي بازنشستگي مي‌گيرد، دستي به سر و روي خانه بكشد تا آبـرويمان حـفـظ شود. حـرفـهـاي آرش و كنايه‌هـايش هم نشان مي‌داد تنها عـامل نـگـراني او، تــفـاوت سـطـح درآمـد خـانـواده‌هـايـمـان اسـت و نـمـي‌خواهد اطـرافيانش بـا نـگاه‌هاي تحقيرآميز با من و فاميلم مواجه شوند. آنقدر عقلم نمي‌رسيد كـه بگويم به نجابت و درستكاري والدينم افتخار مي‌كنم و اين زندگي ساده را با قصري كـه از راه حـرام تـهيه شـده باشد، عوض نمـي‌كنـم‌. توصيـفات آرش از ريـخت و پـاش‌هايشان عقل و ذهنم را كاملاً تعطيل كـرده بود. مـن در شـوق آشـنايي خانواده آيـنـده‌ام‌! مـي‌سـوختـم و مـدام از آرش مـي‌خواستم مرا به خواهرهايش كه هم سنم بـودند و در رشته‌هاي زبان و مهندسي مواد درس مـي‌خـواندند، معرفي كند ولي او هر بـار بـه بـهـانه‌اي مـلاقـات را به تـعويق مـي‌انـداخت و آتـش اشتياق مرا شعله‌ورتر مي‌كرد. توي ذهنم صد هزار بار صحنه‌هاي اولين ديدارمان را كارگرداني كرده بودم‌. دقيقاً مي‌دانستم چه لباسي خواهم پوشيد و چطور با آنها سلام و احوالپرسي خواهم كرد. دلم مي‌خواست اثر مثبتي بر آنها باقي بگذارم و با تك‌تك شان دوست شوم‌. خـوشم نمـي‌آمد از آن تـيپ عـروس‌هايي بـاشـم كـه با اقـوام شـوهـرشان نـمـي‌جـوشـنـد و خـودشـان را كنار مـي‌كشند. تولد سمانه ـ خواهر آرش ـ بهترين فرصت را ايجاد كرد. آرش از دو هفـته قبل در مورد مهماني بزرگي كه به خاطر بيست سالگي خواهرش برپا مي‌شد حـرف مـي‌زد. از مـهـمـان‌ها، غذاها، خـدمتكارها و حتي خانه تكاني‌. به پيشنهاد او با هم براي سمانه هديه خريديم و آن را در جعبه قشنگي گذاشتيم و رويش نوشتيم از طرف ليلا و آرش‌. واي‌! نمي‌دانيد چه حالي داشتم‌.

ادامه دارد ...
 
سعیده بازدید : 107 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

از خوشي كم مانده بود، بميرم‌. فقط بايد يك طوري مامان را راضي مي‌كردم كه اجازه بدهد به مهماني بروم‌. آن هم با چند دروغ‌، راست و ريس شد. و من مقابل چشم‌هاي نگران و ملامتگر خواهرم كه تا لحظه آخر مي‌خواست مانع رفتنم شود، حاضر شدم و با خوشحالي به سر قرار رفتم‌. جايي كه آرش انتظارم را مي‌كشيد تا مرا به خانه‌شان ببرد. خيلي هيجان زده بودم و حسابي اضطراب داشتم‌. تا به حال به چنين مهماني‌هايي نرفته بودم و ترسي شيرين را در رگ‌هايم احساس مي‌كردم‌. وقتي مقابل مجتمع مسكوني آنها رسيديم‌، براي آخرين بار توي آينه نگاه كردم و از رنگ پريدگي خودم جا خوردم‌. ديگر وقت نبود تا با رژگونه‌، رنگي به چهره‌ام بدهم‌. با نفسي حبس شده در آسانسور ايستادم و به طبقه آخر پنت هاوس خانواده آرش رفتم‌. برخلاف تصورم هيچ صدايي از آپارتمان نمي‌آمد. ولي به دلم بد راه ندادم‌. گفتم لابد خانه آنقدر بزرگ است كه صداي جشن و پايكوبي به اين قسمت نمي‌رسد. شايد هم كمي زود رسيده‌ايم‌. خلاصه وقتي آدم بخواهد موضوعي را توجيه كند صدها دليل برايش مي‌تراشد. به اين شكل بود كه شانه به شانه آرش وارد شدم‌. پسر جواني در را به رويمان باز كرد. همه جا به نحو غيرقابل تصوري ساكت بود و از رفت و آمد و هيجان يك مهماني بزرگ هيچ نشاني ديده نمي‌شد. در كمتر از دو دقيقه فهميدم چه اتفاقي افتاده و چطور در دامي كه برايم پهن شده‌، افتاده‌ام‌. باورم نمي‌شد. آرش‌، پسري كه حاضر بودم جانم را بدهم ولي كلمه‌اي منفي در موردش فكر نكنم‌، مرا مثل يك طعمه آسان به شكارگاه كـشانده بود... چـيـزي را كه مي‌ديدم باور نمي‌كردم‌. مثل آدم‌هاي گنگ نگاهش مي‌كردم‌. پس آن همه قصه‌پردازي دروغ بود! خانواده او اصلاً از وجود من خبر نداشتند و آرش هم هرگز نمي‌خواست با مـن ازدواج كـنـد. سـناريوي خـبيـثانـه امـا بـي‌نـهايت ساده‌اي بود كه من در نـهـايـت حـماقت و خوش باوري‌متوجه‌اش نشده بودم‌. هـرگـز بـاورم نـمـي‌شـد مي‌خواهند چه تصميم پليدي را عـملي كنند. وقتي از شوك بيرون آمدم شروع كردم به التماس‌. آرش چطور دلش مي‌آمد اين قدر بي‌رحم و وحشي باشد آن هـم بـا مـن كـه اين همه دوستش داشتـم‌. ولـي نـه او و نه دوستش به خـواهش‌هايم اهمـيت نمي‌دادند. اصلاً انگار نمي‌ديـدند چطور ضجّه مي‌زنم‌. از ته دل از كارم پشيمان بودم‌. سـحر حـق داشت‌، نبايد به او اطمينان مـي‌كردم ولي حالا ديگر خيلي دير بود و اينـجا، در اين خانه خلوت هيچ كس جز خدا نمي‌توانست به فريادم برسد. جيغ مـي‌زدم و كـمك مـي‌خـواستم‌. در نهايت نااميـدي از خـدا مـي‌خـواستم خودش وسيله‌اي براي نجاتم فراهم كند و مرا به خودم وانگذارد. سياه‌ترين دقايق عمرم را مي‌گذراندم‌. با چنگ و دندان سعي در دفاع از حيثيتم داشتم‌. حاضر بودم بميرم ولي شرافتم را از دست ندهم‌. درست نمي‌دانم كشمكش‌مان چند دقيقه طول كشيد. ديگر انرژي‌ام داشت تمام مي‌شد. در مقابل توانايي شيطاني دو مرد جوان كم آورده بودم‌. فريادهايم به جيغ‌هاي گوشخراشي تبديل شده بود و دنيا پيش چشمم داشت به آخر مي‌رسيد. بعد از آن چطور مي‌توانستم به چشم پدر و مادرم نگاه كنم‌. يا بدتر از آن‌، توي آينه به چهره خودم خيره شوم‌؟ تاوان اين حماقت چه بود؟ براي اولين بار در عمرم‌، مرگ را طلب مي‌كردم و افسوس مي‌خوردم كه چرا به توصيه‌هاي خواهرم گوش نداده‌ام‌. در همين گير و دار، ناگهان صداي زنگ‌هاي پي در پي را شنيدم‌. پليس آنجا بود و با بلندگو دستور مي‌داد در را باز كنيم‌. پـسـرها نـمـي‌خـواستـند تسـليم شوند. دست‌هايشان را روي دهانم گذاشته بودند تا صـداي جيغ‌هايم شنيده نشود. ولي پليس در را شـكست و وارد شد و به لطف خدا و هـمـت خـانـمـي كـه صـداي فريادهاي ملتـمسـانه‌ام را شـنيده بود، من نجات پيدا كردم‌. وقتي از آپارتمان وحشت خارج شدم و توي ماشين پليس نشستم بغضم تركيد. مي‌ديدم خدا عمر و شرافتي دوباره به من بخـشيده و مانع شرمندگي‌ام شده‌. فقط مـي‌توانستم توي دلم پشت سر هم بگويم‌: «خـداي عزيزم از تو ممنونم‌.» بقيه داستان را حـتـماً مي‌دانـيد. مـن از آرش و دوسـتـش شـكـايت كردم و حالا پرونده‌مان در دست بـررسي است‌. بماند كه خانواده‌ام چقدر نـاراحت شـدنـد و او ـ آن شاهزاده قلابي رويـاها ـ چه دروغ‌هايي در دادگاه عليه من نگـفت‌. هر بار ديدن و رو در رو شدن با آنها برايم وحشتناك است و انرژي رواني زيادي را تحـليل مـي‌برد ولـي چـاره ديـگري نيسـت‌. بايـد بـه آرش و امـثال او نشان دهم آن بـره بـي‌دفـاع و احمق نيستم و نمي‌توانند هر طوري كه خواستند از من سوءاستفاده كنند

پايان

سعیده بازدید : 97 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

  

زن از پله هاي اتوبوس بالا آمد. خودش را جلو كشيد تا لاي در نماند. خانوم جون، برو جلو. خدا رو خوش نمي آد مردم تو اين سرما بمونن بيرون.   

دو سه نفري نگاهش كردند اما هيچ كس از جايش تكان نخورد. او دستش را دراز كرد تا به اولين ميله بگيرد.

خانوم چرا هل مي دي؟ نمي بيني جا نيست؟  

زن كيفش را روي شانه اش كشيد و زير لب گفت:

چرا هل مي دي؟ چرا هل مي دي؟ دوست داري تو اين هوا يك ساعت ديگه اون بيرون وايسم.  

دقايقي بعد اتوبوس به ايستگاه رسيد. در باز شد. زن از پله ها پايين رفت. سوز سرما روي صورتش نشست. وقتي دوباره بالا آمد خودش را جلوتر كشيد. نگاهش از روي رديف صندلي ها گذشت. دو دختر جوان كنار هم نشسته بودند و شال هاي بافتني كوتاهشان فقط قسمتي از مويشان را پوشانده بود.چشم هايشان را با مداد سياه كشيده بودند و با سرخوشي مي خنديدند.

پشت سرشان زن جواني نشسته بود كه شالش را دور دماغش پيچيده و از پنجره بخار زده به بيرون نگاه مي كرد. دختر جواني كه روي صندلي هاي رديف آخر نشسته بود توجهش را جلب كرد. روسري مشكي ساده اي صورت مهتابي رنگش را قاب گرفته بود. چشم هاي زيباي عسلي رنگش در سايه اي كه روي صورتش افتاده بود تيره تر مي نمود. لباس گرمي نپوشيده بود. بي توجه به اطراف از پنجره به جايي دور نگاه مي كرد.  

زن خودش را كج كرد تا بتواند قدمي ديگر به سمت انتهاي اتوبوس بردارد.

خانوم مواظب كيفت باش. كجا داري ميري؟

ببخشيد! زير لب گفت: چه قدرم مردم نازك نارنجي شدن به خدا!

اتوبوس در ايستگاه نگه داشت. حركتي مثل موج آدم هاي توي اتوبوس را برداشت. عده اي پياده شدند، عده اي سوار شدند. زن روي صندلي وسط رديف آخر كنار دختر نشست. فرصت داشت تا دختر را سير نگاه كند.  

دست هاي ظريف دختر با حركتي ناخودآگاه با بند كيف كوچكي كه روي پايش بود بازي مي كرد. اما به نظر نمي رسيد به اطرافش توجهي داشته باشد.

چه قدر بيرون سرده. فكر كنم امشب برف مي آد.

او از روي ادب لبخندي زد و سري تكان داد.  

آدم وقتي با پالتو سوار اتوبوس مي شه، از زندگي سير مي شه. هيچ كي به فكرش نمي رسه لاي يه پنجره رو باز كنه!

دختر نگاه كوتاهي به او انداخت.

حق با شماست.

با خودش فكر كرد چه صداي قشنگي!  

البته شما جونيد، از حرارت جووني گرم مي شين. ما هم جوونيا با يه مانتو مي اومديم تو خيابون. مادر خدا بيامرزمون تا دم در مي اومد كه يه چيزي بده بپوشم اما كي گوشش بدهكار بود.

دختر باز هم لبخند زد و سري تكان داد. زني كه كنار او به صندلي تكيه داده و خوابيده بود و چادرش را روي صورتش كشيده بود، آرام آرام روي زانوهايش خم شد، سرش روي زانوهايش افتاد. دختر بازوي او را گرفت و او را به صندلي تكيه داد.  

دانشجو هستي؟

در مقابل لبخند دختر پرسيد:

 از اون دخترايي هستي كه مي خوان درس بخونن و خيال ازدواج ندارن؟  

ادامه دارد ... 

سعیده بازدید : 103 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

دختر به زن نگاه كرد  

نمي دونم... نگاهش را به دسته كيفش دوخت.

زن يك بار ديگر روي زانوهايش خم شد. دختر باز او را صاف كرد.

بيا اين طرف. بهش دست نزن. ممكنه مرضي چيزي داشته باشه. خودش را كنار كشيد تا جاي بيشتري براي دختر باز كند.  

ببين فكر نكني من يه زن پير پرحرفم. اما من از تو خوشم اومده.

سايه اي كم رنگ روي گونه هاي دختر نشست.  

زن ادامه داد.

خيليا هنوز هم تو اتوبوس يا جايي ديگه از يه دختر خانوم خواستگاري مي كنن.

اما ...

خوب منم مي دونم اين خيلي ناگهانيه، اما اينجا هم اتوبوسه، هر لحظه ممكنه وايسه و يكي بخواد پياده شه.  

حق با شماست. اما من تا حالا بهش فكر نكردم.

خوب چه عيبي داره كه حالا كمي فكر كني. من خوب مي فهمم كدوم دختر اهل دوست پسر گرفتن و اينجور چيزاست. پسر منم اهل دوس دختر نيست. سرش به كار خودشه. گفته براش يه دختر خوب پيدا كنم. مهندسي عمران مي خونه.  

شما منو غافلگير كرديد.

گفتم از تو خوشم اومده. تو يه شماره به من بده، من با خانواده ات تماس مي گيرم.  

من مطمئن نيستم.

زن مداد و كاغذي از كيفش درآورد.

از من يا خانوادت؟ من قول مي دم آب از آب تكون نخوره.  

اتوبوس در ايستگاه ايستاد.

ما ديگه رسيديم.

ديدي گفتم. فقط يه شماره. 

دختر روي زني كه كنارش نشسته بود خم شد.

مامان، پاشو رسيديم. 

زير بازوي زن را گرفت. او را از روي صندلي بلند كرد. نمي توانست روي پا بايستد. چادر كهنه و خاك آلودش اينجا و آنجا سوخته بود. دختر همزمان چند شماره را گفت. وقتي خداحافظي كرد، نگاهش به مداد بود كه بي حركت روي كاغذ مانده بود. به نرمي لبخند زد و زن را دنبال خود برد. 

سعیده بازدید : 112 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

 اول ترم بود و بايد مي رفتيم توي سايت دانشگاه ثبت نام كنيم. چون سايت دانشگاه تازه عوض شده بود، كلي مشكل و مورد داشت و همه بچه ها رو عاصي كرده بود. استادا هم به دليل كثرت اعتراض و مراجعه بچه ها، اعصاب درستي نداشتن.   

واسه دوستان عزيز بگم كه مساله انتخاب واحد يكي از مسائل بسيار بسيار مهم توي دانشگاهه. اولا كه به خيلي ها واحد درست و حسابي نمي رسه و مثلا طرف مي خواد ۱۸-۱۹ واحد بگيره عملا ۱۳-۱۴ واحد بيشتر گيرش نمياد. انتخاب واحد مناسب مي تونه طرف رو به راحتي توي يه ترم شاگرد اول كنه. و ضمنا ممكنه در صورت انتخاب واحد نامناسب، خيلي خيلي راحت مشروط بشيد! يكي از چيزاي مهم ديگه استاداييه كه يه درس رو ارائه مي دن. دكتر مير احمدي و گوهري هردو طراحي ۲ ارائه مي دادن. دكتر ميراحمدي بسيار سخت گير بود و كلي پروژه و كار بين ترمي داشت. ولي در عوض دكتر گوهري حتي حضور و غياب هم نمي كرد و براي دانشجويان دودري مثل ما گزينه خيلي خوبي بود. خلاصه اون ترم بين ۸۰ي ها و ۸۱ي ها دعواي شديدي سر انتخاب دكتر گوهري درگرفت. اول بچه هاي ۸۱ي رو دادن به گوهري. تو اين وضعيت مهدي كه ۸۱ي بود اومد كلي ما رو مسخره كرد و جلوي ما اظهار خوشحالي كرد. فرداش ما رفتيم پيش دكتر احمديان و زيرآب ۸۱ي ها رو زديم و ما رفتيم تو كلاس گوهري و اون بدبختا رفتن تو كلاس دكتر ميراحمدي! بعدش مهدي شاكي شاكي اومده بود اعتراض كه از رفاقت دور بود رفتين پيش دكتر احمديان زيرآب ما رو زدين و اگه شما بهش نامه نمي دادين الان ما هم با دكتر گوهري بوديم و ازين صحبتا.  

منم اونجا يه جمله تاريخي گفتم كه اگه به حرف منه بيا! من يه نامه به احمديان مي نويسم كه:  

جناب آقاي دكتر احمديان!

با سلام. لطفا حامل نامه را در كلاس دكتر گوهري ثبت نام بفرماييد!

و الي آخر.  

غرض اينكه خواستم دردسر هاي انتخاب واحد رو براتون بگم. اونجا بوديم كه سايت جديد كلي عيب و ايراد داشت و اشك بچه ها رو درآورده بود. من رفتم توي سايت كه ثبت نام كنم مطابق معمول پسوردم رو فراموش كرده بودم. خيلي طلبكارانه رفتم آموزش كل و ديدم ۲۰-۳۰ نفر اونجان. خيلي ها دعوا مي كردن. دخترا گريه مي كردن. همه عصباني بودن و سر همديگه داد مي زدن. نوبت من كه شد رفتم جلو و به يه خانم خيلي بداخلاق كه اونجا بود گفتم كه پسوردم رو گم كردم. اونم كلي باهام دعوا كرد كه مگه حواس نداري و ببين چقدر اينجا شلوغه و بايد اين گرفتاري هاي شما رو هم ما حل كنيم و غيره. در حين اينكه اون خانومه به شكل غضبناكي مي خواست پسورد من رو ببينه يه دفعه يه چيزي توي ذهنم فلاش بك خورد و رفت و رفت تا اون روزي كه داشتم پسورد انتخاب مي كردم...  

-به! سلام. چطوري ارباب جهان؟ 

-به به! مير عظمي! خيلي چاكريم سالار!  

همين جوري توي سايت ممد رو ديدم و كلي در نوشابه براي هم باز كرديم و نشستيم به مسخره بازي.  

-بيا ببين من پسوردم رو چي گذاشتم! ........!  

توضيح اينكه اون كلمه نه به دليل مسائل امنيتي، كه به خاطر شئونات اخلاقي سانسور شده.  

-به! اون چيه! بيا... اينم پسورد من! .......!  

خلاصه يه نيم ساعتي داشتيم مي گفتيم و مي خنديديم و با اسامي ضايع پسورد مي ذاشتيم.  

ادامه دارد ...  

سعیده بازدید : 113 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

  

تا اينكه كار رسيد به مسئولاي وقت دانشگاه:

- فكر كن اگه يه زماني دكتر ... بفهمه كه پسورد من اينه چيكار مي كنه؟!!....!   

يه ده دقيقه اي هم با اسم مسئولاي محترم دانشگاه پسورد درست كرديم و يه دفعه وسط اون كارا من يادم اومد بايد برم كلاس و از ممد ميري خداحافظي كردم و ديگه اين ماجرا و اون پسوردهاي كذايي از ذهنم پاك شده بود تا اون روز!   

در فاصله حدود يك دقيقه اي كه خانم غيبي داشت پسورد من رو پيدا مي كرد يه دفعه همه اتفاقات اون روز اومد جلوي چشمم و رنگ و روم زرد شد. اصلا نمي دونستم كه در نهايت چه پسوردي رو انتخاب كردم. ولي مطمئن بودم چيز بديه. براي اينكه اوضاع خرابتر هم بشه، يه دفعه دكتر ن-ب هم اومد پشت همون كامپيوتر تا ببينه مشكل من چيه!   

- واي خدايا! رحم كن! از تمام مقدسات كمك خواستم كه يه موقع خداي ناكرده چيز نامربوطي راجع به دكتر ن-ب توي پسوردم نباشه! واقعا مي تونيد تصور كنيد چه استرسي تموم وجودم رو گرفته بود؟ البته كه نه! مدام اتفاقات اون روز رو تو ذهنم مرور مي كردم و بدبختانه سهم دكتر ن-ب تو پسوردها خيلي زياد بود!  

خانم غيبي تا چشمش به پسوردم افتاد با ناراحتي سرش رو از مونيتور كرد اونور و سرم داد زد:  

- بيا! خودت بخونش!  

من با اندك نيروي باقيمانده خودم و جمع و جور كردم و رفتم پشت مونيتور. واي خدايا! تو چقدر خوبي!  

-من خرم!   

جمله اي كه واسه پسورد انتخاب كرده بودم اين بود. يه نفسي از ته دل كشيدم و از ته دل به مضمون عميق اين جمله فكر كردم. جمله اي كه توي اون شرايط واقعا درست ترين و زيباترين جمله عالم امكان بود!  

دكتر ن-ب هم پسوردم رو كه ديد يه دفعه زد زير خنده و در حالي كه داشت از خنده به خودش مي پيچيد پسورد من رو به بچه هاي ديگه كه اونجا بودن نشون مي داد و يه دفعه جو اونجا از اون حالت جنگي خارج شد و مايه تفريح همه شد. البته منم خيلي ناراضي نبودم. خنده دكتر رو كه ديدم با خودم گفتم:  

- دكتر جان! اگه به جاي اين جمله، جمله ديگه اي بود بازم همين جور مي خنديدي؟!!!  

و بازم خودم رو نباختم. بلافاصله قيافه حق به جانب گرفتم و با عصبانيت گفتم:  

-ببينيد آقاي دكتر! عدم امنيت سايت شما باعث شده يه عده اي به پروفايل من نفوذ كنن و با عوض كردن پسوردم اين جور با آبروي من بازي كنن!

و با ناراحتي از اونجا زدم بيرون. البته مثلا! از اتاق كه خارج شدم فقط دنبال يه جاي مناسب مي گشتم كه بر آستان الهي سجده كنم. چون واقعا از بين ۲۰-۳۰ جمله اي كه اونروز با ممد ميري نوشته بوديم، ناخودآگاه بهترين و مودبانه ترين جمله رو در نهايت گذاشته بودم. تا قبل از اون خيلي جاها ازين پسوردهاي بي ادبانه مي ذاشتم. ولي درس اونروز باعث شد ديگه هيچ وقت ازين غلطا نكنم و مفهوم فلسفي اون جمله تا ابد تو ذهنم بمونه  

 

سعیده بازدید : 87 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. 

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون...  

بعد از یک ماه پسرک مرد...  

وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد...    

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک اونقدر گریه کرد تا مرد...   

میدونید چرا گریه میکرد؟  

چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد.  

سعیده بازدید : 133 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (0)

مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم .
 
از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود .
 
فریاد زدم " هی رفیق کبریت داری ؟ " به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد . لبخند زدم و نمی دانم چرا ؟ شاید از شدت اضطراب ، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم .
 
در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دل های ما را پر کرد می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد .... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .
 
پرسید : " بچه داری ؟ " با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم : " اره ایناهاش "
 
او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزو هایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد . اشک به چشم هایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم . دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند .
 
چشم های او هم پر از اشک شدند . ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد . بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند .

سعیده بازدید : 106 پنجشنبه 24 تیر 1389 نظرات (3)

سلام بچه ها

از اين به بعد من هر چند روز يه بار آپ ميكنم برا نظرات قشنگتون هم بگم كه اين پست ثابته شما هم هر نظري داشتيد از اين به بعد توي اين پست بزاريد.

در مورد تبادل لينك هم اول منو با اسم ( دختر آتیش پاره ) بلينكيد و بهم خبر بديد و بگيد كه من با چه اسمي شما رو بلينكم.  

تا های بعدی بای

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 44
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 1,190